618

اون روز صبح وقتی با صدای مامان از خواب بیدار شدم، از ذهنم گذشت بالاخره روزش رسید. البته خواب که نه، چند چرت منقطع چند ماهی بود که شب ها خواب درست و حسابی نداشتم و حالا تازه می خواست خوابم عمیق بشه که مامان صدام کرد، در حالی که  می گفت زود باشین، دیر می شه! به نظر من که دیر نمی شد. ساعت هفت و نیم صبح بود و دکتر گفته بود ساعت هشت بیمارستان باشم، اما از نظر من دیرتر رفتن هیچ موردی نداشت وقتی دکتر گفته بود خودش حدود یازده میاد. البته مامان با من موافق نبود! می گفت ممکنه بیمارستان شلوغ باشه و مقدمات قبل عمل طول بکشه و اصلا وقتی دکتر یه ساعتی رو برای حضورم تعیین کرده باید همون موقع بیمارستان باشم ولا غیر!  از قبل هم گفته بود شب رو خونه ی اون ها بخوابیم که به بیمارستان نزدیک تره تا صبح به موقع برسیم و ما هم اطاعت امر کرده بودیم.

بلند شدم، لباس پوشیدم و ساکم رو برداشتم. ساکی که از دو ماه قبل آماده اش کرده بودم. یه پتوی نوزادی شیری توش بود، یه سرهمی سایز صفر لیمویی که روش چند تا زرافه تکه دوزی شده بود و چند تا خرده ریز دیگه.

با شازده و مامان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان.  روز بیست و دوم شهریور ماه سال هشتاد و هشت، روزی  که چندین  ماه منتظرش بودیم  و از یک هفته قبل تعیین شده بود برای به دنیا اومدن پسرم.

وارد بلوک زایمان که شدم دیدم فقط منم با دو تا ماما و یه بهیار. شنیده بودم که اون جا بیمارستان خلوتیه اما فکر نمی کردم خلوتیش در حدی باشه که فقط خودم باشم و خودم! یکی از ماماها گفت خیلی زود اومدم ،سه ساعت تا اومدن دکتر مونده و یک ساعت قبل عمل هم می اومدم کارام انجام می شد! رفتم تو یکی از اتاق ها، لباس بیمارستان رو پوشیدم، فرم های مربوطه پر شد و ازم آزمایش گرفتن. هنوز بیشتر از دو ساعت تا زمان عمل مونده بود، هیچ زائوی دیگه ای  اون جا نبود تا دو کلام باهاش حرف بزنم و اجازه ی اومدن مامان و  شازده رو هم به بلوک زایمان نمی دادن. حوصله ام داشت سر می رفت! بالاخره از یکی از ماماها خواستم از مامان که بیرون نشسته بود برام قرآن بگیره و تا نزدیک اومدن دکتر قرآن خوندم. 

وقتی خبر دادن دکتر اومده، کلی خوشحال شدم! جدا از هیجان به دنیا اومدن گل پسر ، از اون بلوک زایمان کسل کننده خلاص می شدم! رفتم روی  برانکارد و پیش به سوی اتاق عمل. شازده و مامان  همراهیم می کردن، شازده فیلم می گرفت و می پرسید چه حسی داری؟! خوشحال بودم و استرس چندانی برای زایمان نداشتم. اشتیاق دیدن گل پسر و به سر اومدن انتظار چندین ماهه به همه چیز غلبه داشت و من لبخند به لب وارد اتاق عمل شدم. یه اتاق بزرگ و پر نور و آبی رنگ با پرسنل آبی پوش خوش رو که خیلی فرق داشت با اتاق عمل های سبز و گرفته ای که تو فیلم و سریال ها دیده بودم! همین اتاق عمل خوش منظره، اون یه کم استرسی رو هم که داشتم از بین برد. منتقل شدم روی تخت جراحی و سؤال مهمم رو پرسیدم: روش بیمارستان برای سزارین بی هوشی عمومیه یا بی حسی موضعی؟ برام  مهم بود چون از وقتی قرار بر سزارین شده بود، می ترسیدم  موقع تولد پسرم بی هوش باشم، نبینمش و اولین صدای گریه اش رو نشونم! و وقتی گفتن  بی  حسی، یه نفس راحت کشیدم.

دکتر بی هوشی اومد و تزریق ماده ی بی حسی رو  از کمرم انجام داد، بعد دراز کشیدم و  همراه دکتر و پرسنل اتاق عمل منتظر موندیم تا از کمر به پایینم کاملا بی حس بشه. اولش مثل خواب رفتگی پا بود و بعد دیگه هیچی حس نمی کردم. یه پرده کشیدن جلوم و عمل شروع شد. سعی می کردم به عملیات  اون طرف پرده و شکم شکافته شده ام فکر نکنم و فقط منتظر یه چیز بودم، شنیدن صدای گریه ی گل پسر و خیلی طول نکشید که شنیدمش، یکی از قشنگترین صداهای عمرم. یهو انگار همه ی حس های قشنگ دنیا ریخت تو وجودم، قلبم از جا کنده شد و اشکم جاری. پرستار گفت یه پسر بور و سفیده و فکر کردم پس شبیه شازده اس! آوردش کنارم، پوشیده شده از خون و ورنیکس و همه ی وجودم چشم شده بود برای دیدنش و زبونم قفل که بگم بذارنش تو بغلم...

گل پسر رو بردن برای شستشو و چکاپ و من رو بعد از بخیه زدن فرستادن بخش ریکاوری. اون جا فقط منتظر رفتن به بخش بودم تا بتونم پسرم رو بغل کنم و یه دل سیر نگاه! از شدت غلیان احساسات بود یا اثر ماده ی بی حسی که نفهمیدم چه قدر گذشت تا منتقل شدم به بخش، در حالی که شازده و مامان همراهیم می کردن و  شازده هم چنان فیلم می گرفت و با هیجان از حس و حالم می پرسید!

درد داشتم و ضعف، اما بغل کردن و بوییدن گل پسر و تماشا کردنش موقع شیر خوردن  اون دردها رو برام کمرنگ می کرد و همون طور که با لبخند و بغض بهش نگاه می کردم، با خودم می گفتم  ارزش این درد کشیدن ها رو داره... 


حالا نُه سال از اون روز می گذره و گل پسرم داره مرد می شه! امشب وقتی تو پیرهن مشکی آماده برای هیأت رفتن دیدمش، دلم غنج زد! گرفتمش توی بغلم و گفتم مامان رو خیلی دعا کنی ها! و وقتی همراه روضه خون می خوندم: «بی سر و سامان توام یا حسین، دست به دامان توام یا حسین» سپردمش به دست امام مهربونمون تا برای همیشه پشت و پناه و نگهدار گل پسرم باشه...