615

زمان بچگی، عاشق بیرون رفتن و گردش و بازی کردن تو پارک بودم. کلی ذوق می کردم که مامان ببردمون پارک و تاب و سرسره سواری کنیم. اون وقت چرا بچه های الان رو باید با ناز کشیدن برد گردش؟! از صبح تو خونه مشغول کار بودم. کارای خونه و انجام سفارشات تریکوبافی یکی از دوستان. طرف های عصر خسته و کلافه، به بچه ها پیشنهاد دادم که بریم بیرون. بریم کوله پشتی هاشون رو که هفته پیش داده بودم برای تعویض زیپ تحویل بگیریم و بعد هم بریم پارک، اونا بازی کنن و منم بشینم روس نیمکت کتاب بخونم. اما زهی استقبال! گل پسر که اساسا نظرش این بود که دیگه بچه نیست که بخواد بره پارک بازی کنه! خانوم کوچولو هم سر انتخاب لباس بیچاره ام کرد! اولش می خواست با یه تیشرت سوراخ بیاد، بعد رفت یه لباس آستین بلند کلفت انتخاب کرد، وقتی گفتم این گرمه خواست پیرهن مهمونیش رو بپوشه! هر لباسی هم که از نظر من مناسب بود دوست نداشت! گل پسر هم هی می پرسید من چی بپوشم و  نمی دونم چرا متوجه نمی شد  یه تیشرت و شلوار ساده یعنی چی؟! آخر سر وقتی خسته تر و کلافه تر از قبل گفتم مگه می خوایم بریم عروسی که این قدر به خاطر انتخاب لباس اذیت می کنین و  اعلام کردم اصلا  بیرون نمی برمشون و خودم میرم یه دوز می زنم تا حال و هوام عوض بشه، تند و سریع لباس پوشیدن و اومدن جلوی در! منتها دیگه دم غروب شده بود و به پارک رفتن نمی رسیدیم. فقط رفتیم کیف هاشون رو گرفتیم و برگشتیم خونه و  مشغول شام درست کردن شدم!