612

اواخر مهمونی دیروز، نشستیم با یکی از خانومای فامیل به صحبت درباره ی کار.  چند سالی از من بزرگتره و تو سال های بچگی خیلی با هم رفیق بودیم! دانشگاه تربیت معلم درس خونده و بعد فارغ التحصیلی هم بلافاصله شروع به تدریس تو دبیرستان کرده بود و الان ببشتر از پانزده ساله که معلمه. از مشکلات کارش تعریف کرد، سختی تدریس درسش که خیلی از دانش آموز ها ازش فرارین، تعامل با نسل جدید که چه قدر سخت و پیچیده شده، این که با وجود همه ی این احوال باید سعی کنه انگیزه اش رو بالا نگه داره و از کارش کم نذاره! 

بعد رفتیم سر کار و کاسبی من و سؤالی رو پرسید که تو این سال ها خیلی ها ازم پرسیدن! این که چرا حالا که بچه ها تقریبا بزرگ شدن، کارم رو ادامه نمی دم؟ _همراهان قدیمی می دونن که من چند سال کار وکالت می کردم_  چون می دونستم که بر خلاف اون خیلی ها می تونه درک کنه، کامل براش توضیح دادم. سختی ها و استرس و مکان و زمان نداشتن کارم که خیلی بهم فشار میاورد و خسته ام می کرد یه طرف، مهم تر این که نتونستم با وضعیت موجود سیستم قضایی کنار بیام! با ضعف ها و کم کارآمد بودنش و خیلی چیزای دیگه که این جا جای گفتنش نیست! خلاصه این که نمی تونستم اون جوری که باید و شاید، درست و اصولی و نتیجه بخش کار کنم و برای همین هم عطایش را به لقایش بخشیدم!

 گفت: راست می گی. خانواده هامون ما رو طوری تربیت کردن که درست کار کنیم، حلال رو حروم نکنیم، حق کسی رو نخوریم و... بعد با این سیستم تربیتی و اعتقادی مون نمی تونیم تن به خیلی چیزا بدیم. بعد هم با خنده گفت: در واقع ما برای سوئیس تربیت شدیم، اما باید این جا کار می کنیم!

خیلی خندیدم، خیلی متأسف شدم اما دوست دارم به جای غصه خوردن واسه این مسایل، به اون مدینه ی فاضله ای فکر کنم که یه روزی تو دنیا حاکم می شه و تو سیستم بی عیب و نقصش می شه درست و اصولی و نتیجه بخش کار کرد! روزی که امیدوارم خیلی دیر نیاد و به عمر ما قد بده...