611

انسیه رو اولین بار پنج سال پیش تو اتوبوسی دیدم که باهاش می رفتیم کربلا. از اقوام همسر دختر عمه ام بود و قبلا وصفش رو شنیده بودم. اون موقع تازه پسر پنج ساله اش رو تو یه تصادف از دست داده بود و اون سفر رو بیشتر برای این می اومد که کمی آرامش بگیره. بعد من و انسیه با دختر عمه ام که هر سه بدون همسرامون به اون سفر رفته بودیم، هم اتاقی شدیم و به سرعت نور رفیق و صمیمی! یه جذبه ی خاصی داشت که منو به سرعت سمت خودش کشید. آرامشش، اعتقادات محکم و عمیقش، تفکرات اصولیش و حرف زدن دل نشینش جوری بود که تو کم تر آدمی دیده بودم و عجیب به دلم نشسته بود. همه ی این ها در حالی بود که به خاطر پسرش عمیقا غمگین و دل شکسته بود و می دیدم که همین اعتقادات و تفکراتشه که تو اون شرایط سخت مصیبت دیدگی به داداش رسیده و سرپا نگهش داشته. یه چیز خیلی جالبش این بود که خوندن نهج البلاغه و صحیفه سجادیه جزو مطالعات روزانه اش بود و انگار جملاتی که ازشون می خوند با وجودش عجین شده بود.

حرم که می رفتیم، دوست داشتم کنارش باشم و با دعاهاش آمین بگم. یه جور دل شکسته ای دعا می خوند و مناجات می کرد که دلم می لرزید. شب ها هم توی هتل تا کلی وقت بیدار می موندیم و از این طرف و اون طرف صحبت می کردیم و می خندیدیم و خلاصه همه جوره خوش می گذشت!

بعد از برگشتمون هم چند باری با باقی همسفرها قرار گذاشتیم و دور هم جمع شدیم، اما خیلی وقت بود که ندیده بودمش  و چند شب پیش یه دفعه یادش افتادم و  دلم عجیب هواشو کرد! بعد یهویی و بی هیچ برنامه ی قبلی امروز قرار شد برم خونه ی دخترعمه ام دور همی عصرونه، که گفت به انسیه هم زنگ می زنم اگه تونست بیاد. وقتی رفتم فهمیدم قراره انسیه هم به جمعمون اضافه بشه و کلی خوش خوشانم شد و وقتی اومد حرفامون تموم نمی شد! از زمین و آسمون ، گذشته و حال و آینده، تاریخ و کتاب و روان شناسی و جامعه و ... حرف زدیم و بیشتر از همه انسیه بود که مثل یه خطیب توانا با اون لحن شیرینش صحبت می کرد و من محوش شده بودم! منی که خودم تو اکثر جمع های دوستانه بیشتر از همه حرف می زنم! و خدا می دونه که چه قدر انرژی مثبت و حال خوش ازش گرفتم و با چه توان مضاعفی به خونه برگشتم! نمی دونم منم تونسته بودم حالش رو بهتر کنم که گفت چه قدر بده که ما این قدر کم همدیگه رو می بینیم و برای خوب بودن حالمون باید مرتب همدیگه رو ببینیم؟! حرفی که خیلی خیلی باهاش موافق بودم!