601

دیشب تو مراسم سالگرد آقا جون، طاهره خانم رو دیدم، بعد از چیزی نزدیک به هفده هجده سال و به محض دیدن شناختمش. نمی دونم اون هم من رو دید و شناخت یا نه، چون سعی کردم هیچ جوره در معرض دیدش نباشم! طاهره خانم دختر یکی از دوستان صمیمی مامان بزرگ و دوست عمه ها بود. قدیم خیلی رفت و آمد داشتن و هر ماه تو روضه ی ماهانه ی خونه ی مامان بزرگ می دیدمش. بچگی که گذشت و رسیدم به سنین نوجوانی، نگاه های طاهره خانم و رفتارش فرق کرد. یه جور خاصی بهم خیره می شد و لبخندهای مکش مرگ ما می زد! جوری که من ساده ی کم سن و سال اون روزها هم فهمیدم قصد و نیتی داره! بله! ایشون مد نظر داشتن بنده عروس آینده شون باشم! سال سوم دبیرستان بودم که از ما از اون محل رفتیم و پیش دانشگاهیم که تموم شد، طاهره خانم از مامان بزرگ سراغ گرفته  و شماره ی خونه مون رو خواسته بود برای خواستگاری. اما مامان بزرگ که فرهنگ خانوادگی اون ها رو در مقامی که بخوان فامیل شوهر نوه اش باشن نمی پسندید _گویا سابقه دعوا و مرافعه با عروس هاشون رو در پرونده داشتن!_  خیلی شیک به بهانه ی این که خونه ی جدید ما تلفن نداره و من می خوام برم دانشگاه و این جور صحبت ها پیچونده بودش و نذاشته بود کار به خواستگاری رسمی بکشه. یک سال بعد از اون هم شازده اومد خواستگاری و من ازدواج کردم. 

چند ماه پیش مامان یهو بی مقدمه ازم پرسید:«طاهره خانوم رو یادته؟!»  گفتم :«آره.» گفت شنیده پسرش فوت کرده و وقتی من با شوخی گفتم همون پسرش که می خواست منو واسش بگیره و مامان بزرگ نذاشت، گفت نه فکر کنم یه پسر دیگه اش. اما نمی دونست چرا و چه جوری فوت کرده.

دیشب که طاهره خانم رو دیدم همه ی اون خاطره ها یادم اومد، بعد با خنده و شوخی به دخترعمه کوچیکه و نوه عمه ام که کنارم نشسته بودن، با ایما اشاره نشونش دادم و اون جریانات رو تعریف کردم.  دخترعمه کوچیکه که  انگار قبلا طاهره خانم رو ندیده بود، یه دفعه فهمیده چی به چیه و گفت می دونی که پسرش چند وقت پیش فوت کرده؟ گفتم آره اما اون پسرش نبوده انگار. بعد که اسمش رو گفت که هم اسم شازده هم بود، فهمیدم بله ایشون همون خواستگار ناکام بودن. نوه عمه ام هم با هیجان می گفت خوب شد که نشد و باهاش ازدواج نکردی وگرنه الان بیوه شده بودی! 

خنده شوخی ها که تموم شد، یهو دلم خیلی برای طاهره خانم سوخت. واسه همین هم سعی کردم اصلا جلوی چشمش آفتابی نشم. نکنه با وجود همه ی تغییراتی که تو این سال ها کردم، اونم من رو بشناسه و یادش بیاد یه روزگاری دلش می خواسته من عروسش بشم، زن پسری که تازه از دستش داده و حتما یه داغ خیلی خیلی بزرگ روی دلش مونده که من نباید تازه اش نکنم....

600

به بهانه ی اولین سالگرد فوت آقا جون (پدر بزرگ پدریم) رفته بودیم بهشت زهرا و بعد تموم شدن مراسم کوچیک سر مزار و خوندن فاتحه، با شازده و بچه ها به بقیه اموات هم سر زدیم. پدربزرگ مادریم، مامان بزرگ شازده و بعد هم اقوام پدری شازده که همه توی یک قطعه دفن شدن. آرامش قبرستون رو که شبیه  آرامش هیچ جای دیگه ای نیست دوست دارم. اون حسی که می گه بالاخره آخر کار همه مون همین جاس و غصه ها ،نگرانی ها، دنگ و فنگ و بدو بدو های تموم نشدنی زندگی رو در نظرم کم رنگ می کنه. برای همینه که رفتن به قبرستون تو دو تا وقت توصیه شده: موقعی که خیلی خوشحالیم و زمانی که خیلی ناراحت. هر چند دور بودن و بزرگ بودن بهشت زهرای تهران باعث شده رفتن بهش برام سخت باشه و معمولا جز برای تشییع جنازه و مراسم ها نمی رم. برای همین هم سال ها بود که پنج شنبه عصر که بهشت زهرا شلوغ می شه و خیلی ها برای میان برای فاتحه خونی، حضور تو اون فضا رو تجربه نکرده بودم، تا جایی که یادم میاد از زمان بچگی که گاهی پنج شنبه عصرها می رفتیم قطعه ی شهدا،سر مزار دایی شهیدم که من چهل روز بعد شهادتش دنیا اومدم...
سنگ قبرها رو شستیم و نشستیم کنار دونه دونه شون، با انگشت بهشون ضربه زدیم و فاتحه خوندیم، بعد یه سری خاطره از هر کدوم از اموات سریع از نظرم می گذشتن. مثلا سر قبر عمه ی بزرگ شازده که رفتیم، اول خواستم سریع و ایستاده فاتحه بخونم و برم که یادم اومد خدا بیامرز  خیلی توقعی بود و اگه سالی می شد که عید دیدنی خونه شون نمی رفتیم حتما گله می کرد! دیگه نشستم و به سنگ قبرش ضربه زدم ، فاتحه و آیت الکرسی خوندم و بعد بلند شدم که یه وقت از اون دنیا شاکی نشه!

عمه کوچیکه روز قبلِ مراسم که برای پخت حلوا و تدارکات دیگه رفته بودم خونه ی مامان بزرگ، بی مقدمه تو آشپزخونه بهم وصیت کرد که روز تشییع جنازه اش همون کارایی رو بکنم که پارسال برای آقا جون انجام داده بودم. جمع کردن امضا برای استشهادیه ی خوب بودن میت که همراهش دفن می شه و خوندن تلقین دوم. مامان و شازده هم قبلا برای روز دفنشون یه وصیت هایی بهم کرده بودن ، اما این مدل وصیت کردن عمه برام تازگی داشت و این که اصلا چرا به من؟! چرا به بچه هاش نه؟! دوباره سر خاک  آقاجون هم بهم تأکید کرد که «من مردم یادت نره سر قبرم بیای و فاتحه برام بخونی ها!!!»