597

 دقیقا یک هفته ی پیش، روزی که می خواستم خوندن کتاب جدیدی رو شروع کنم _ «آدم کش کور» از «مارگارت اتود» که اول می خواستم از فیدیبو بخرمش، اما بعد تو قفسه های کتاب خونه ی عمومی ای که توش عضوم دیدمش و با خوشحالی امانت گرفتمش_  صبح همه ی کارهای خونه رو انجام دادم. نظافت و جمع و جور و ... که بعد با خیال راحت بشینم به خوندن! اما این قدر کارهای مختلف طی هفته ی گذشته پیش اومد و سرم شلوغ شد که در نهایت  صد صفحه اش رو هم نخوندم! 

امروز دوباره تصمیم داشتم که بچسبم به کتاب و فارغ بشم از کارهای تموم نشدنی خونه. ولی یه کم که خوندم نمی دونم چرا یهو به سرم زد که نون بپزم! نون رو که چند هفته بود تو فکر پختنش بودم، اما یا آردم کم بود یا شیر نداشتم یا از همه مهم تر حوصله ی دنگ و فنگ های مخصوصش نبود! حالا یهو وسط مطالعه حس نونوایی در من حلول کرد، کتاب رو گذاشتم کنار و مشغول پخت نون شیرمال شدم! 

ورز دادن خمیر و کوبیدنش یه حس جالبی داره که می تونه کلی از بی حوصلگی ها و حس های بد دیگه رو کم رنگ کنه یا از بین ببره کلا! بعد هم که خمیر عمل میاد و چونه گیری می شه و می ره تو فر و بوی خوشایند ش بلند می شه یه حال باحالی همراه بوی نون تو خونه می پیچه و همون موقع اس که بچه ها بی تاب می شن و هی می پرسن کی آماده می شه؟! 

نون پخته شد و یه کم خنک و بعد با بچه ها یه جورایی بهش حمله کردیم و نصف بیشترش رو با شکلات صبحانه زدیم بر بدن، جاتون خالی!