594

امروز جدا از روز مشخصی که هر هفته با برادرا جمع می شیم خونه ی مامان اینا، رفته بودم اون جا. به بهانه ی پرو لباسم که خیاطش همسایه شونه. ظهر لباسم پرو شد ولی با بچه ها تا شب موندیم. می خواستم گرمای هوا بیافته و ترافیک کم بشه، بعد راه بیافتم سمت خونه که مامان گفت شام هم بمونین یه چیزی حاضری می‌خوریم. شازده می خواست بره باشگاه و ما هم با خیال راحت موندیم! خودم با مامان و بابا بدون شلوغی و حضور بقیه ی اعضای خانواده که اینم شیرینی خودش رو داشت و یه جورایی تمدد اعصاب بود برام! 

یه موقعایی هم باید همین جوری برم خونه ی مامان اینا، تو خلوتی ! دور بودن راهم و نگرانیم از این که به خاطر مریضی ها و مشکلات و کم حوصله شدنشون با زیاد رفتنم مزاحمشون باشم، باعث شده که سال های اخیر هفته ای یه بار بیشتر اون جا نرم، اونم تو یه روز مشخص و همراه بقیه ی خانواده. از اون طرف یه چیزی ته دلم می گه از بودن مامان و بابا استفاده کنم و بیشتر باهاشون باشم، نکنه سال های بعد به خاطرش حسرت بخورم...

593

دختر عمه ام و دختر بزرگش که به ترتیب سی و نه و بیست ساله ان تنگ هم روی مبل نشستن و منم کنارشون. با اخم ساختگی به دختر عمه ام می گم:« این دخترت هی عکسای کافه رفتنای دو نفره تون رو می ذاره تو اینستاگرام، من می بینم حسودیم می شه!!!» می گه: «آخی عزیزم! خب دفعه‌ی بعد بهت زنگ می زنیم تو هم بیای!» نگاه عاقل اندر سفیهی بهش می اندازم و می گم: «به کافه رفتنتون که حسودیم نمی شه! به این که تو این سن یه دختر بزرگ داری و با هم می رین گردش و تفریح حسودیم می شه. آخه وقتی خانم کوچولو هم سن دختر تو بشه، من نزدیک پنجاه سالمه!»

دختر عمه ام تو هفده سالگی نامزد کرد، هجده سالگی عروسی و تو نوزده سالگی هم بچه دار شد. اون زمانی که بیشتر هم سن و سالاش مشغول درس و دانشگاه و گشت و گذارای مجردی بودن، اون خونه داری و بچه داری می کرد که  اصلا به نظرم اوضاع جالبی نمی اومد. ولی حالا که قبل چهل سالگی وقتی بیشتر هم سن و سالاش درگیر بچه دارین، دو تا دختر بزرگ  و مستقل داره که وقتی کنارشون می ایسته به سختی می شه باور کرد با بزرگه مادر و دخترن، کلی وقت آزاد داره واسه خودش، کلاس می ره، با دوستاش وقت می گذرونه و مهم تر از همه کلی با دختراش رفیقه و حسابی با هم کیف می کنن، وضعیتش خیلی غبطه برانگیزه!