590

عصر هوس پارک رفتن می زنه به سرم تا  بچه ها تلویزیون و گوشی رو ول کن، یه کم جست و خیز بکنن و یه بادی به کله ی هر سه تامون بخوره. اول می ریم کتابخونه تا مهلت امانت کتابم رو تمدید کنم و چند تا کتاب هم برای گل پسر به انتخاب خودش بگیرم در راستای همون رها کردن تلویزیون و گوشی! بعد هم می ریم پارک، بچه ها مشغول بازی با تاب و سرسره می شن و من یه گوشه روی نیمکت مشغول کتاب خوندن. 
یه کم که می گذره گل پسر شروع می کنه به غر زدن که حوصله اش سر رفته و می خواد برگرده خونه که البته خانم کوچولو نمی خواد. بعد که دم غروب می شه و من و خانم کوچولو میخوایم برگردیم، گل پسر که مشغول فوتبال بازی کردن با چند تا پسربچه ی هم سن و سال خودش شده رضایت نمی ده! 
کلافه و تو فکر این که شام چی درست کنم تا سریع و راحت حاضر بشه، یه نگاهی به تلگرام می اندازم که یهو تو کانال آصفه شام شب رو پیدا می کنم! 
هوا کامل تاریک شده که بالاخره بر می گردیم خونه. بچه ها مشغول کتاب قصه های من و بابام که از کتابخونه گرفتیم می شن و من می پرم تو آشپزخونه و تند و سریع یه فست فود آماده می کنم، از نوع وطنی و سالم و خنک، همون آبدوغ خیار خودمون که تو اولین روز مرداد ماه داغ حسابی می چسبه!


589

از دیروز شروع کردم به خوندن کتاب دومی که از کتابخونه امانت گرفتم. «و کوهستان به طنین آمد» از «خالد حسینی» نویسنده ی افغان ساکن آمریکا که قبلا «بادبادک باز» و «هزار خورشید تابان» رو از نوشته هاش خونده بودم، خیلی لذت برده بودم و از طریقشون تا حدی با فرهنگ و تاریخ معاصر و وقایع سیاسی افغانستان آشنا شده بودم. این کتاب هم از مدت ها قبل تو لیست مطالعه ام بود و وقتی تو قفسه های کتابخونه دیدمش کلی خوشحال شدم! 

بعد از هفتاد،هشتاد صفحه کتاب داره جذاب می شه و معضل فعلیم اینه که چرا نمی تونم خوندن کتاب و قلاب بافی رو هم زمان انجام بدم! آخه بعد کلی زیر و رو کردن پترن های قلاب بافی اینستاگرام و انتخاب یه دونه باب میلش، از اول هفته بافت یه رومیزی جدید رو شروع کردم!