587

دقیقا یادم نیست کِی متوجه شدم که یه کتابخونه عمومی نزدیک خونه مونه، اما اولین باری که خواستم اون جا عضو بشم، گل پسر کوچیک بود و من کارم رو موقتا تعطیل کرده بودم و خیلی از تو خوندن موندن حوصله ام سر می رفت. تو گردش های روزانه مون با گل پسر و کالسکه یه روز تا نزدیکی های کتابخونه رفتم تا شرایط عضویت رو بپرسم، اما از اون جایی که کلی پله داشت که با کالسکه بالا رفتن ازشون ممکن نبود و مسیر دیگه ای هم پیدا نکردم کلا بی خیالش شدم تا پارسال که بالاخره بعد سال ها سکونت در این محل، پام رو داخل کتاب خونه  اش گذاشتم و شرایط عضویت رو پرسیدم. ولی وقتی چند روز بعد با مدارک برگشتم، مسئولش گفت که الان آخر چون  ماهه عضو نمی گیرین و باید ماه بعد اقدام کنم. اون وقت ماه بعدم رسید به سال بعد!  چند هفته قبل یه روز که با بچه ها بیرون بودیم و اطراف کتابخونه، یهو فکر کردم بچه ها رو ببرم تا اون جا رو ببینن و یه گردش فرهنگی طور داشته باشیم! رفتیم و یه کم بین کتاب ها چرخیدیم و  نشستیم رو میز و صندلی های مخصوص  مطالعه و چند تا کتاب  برای خانوم کوچولو خوندم. یک نگاه دوباره ای هم به اطلاعیه مربوط به شرایط عضویت انداختم و هفته ی بعدش با عکس و کارت ملی و... برگشتم و  بالاخره دیروز کارت عضویتم رو که آماده شده بود گرفتم به علاوه ی دو کتاب امانتی!
 هر چند گشتن تو قسمت کتاب های داستان و رمان با حجم وسیع رمان های زرد و عاشقانه های آبکیش  اولش خیلی بهم ضد حال زد، ولی بالاخره تو آخرین قفسه ها تونستم دو تا کتاب خوب که تو لیست ذهنی مطالعه ام بود رو پیدا کنم و یه کم حالم سر جاش برگرده! 
از دیشب هم  چسبیدم به یکی شون و تا حالا بالای صد صفحه اش رو خوندم! کتاب «بهم میاد؟!» نوشته ی «رنده عبدالفتاح» از انتشارات «آرما».
راجع به این کتاب قبلا تو صفحه ی اینستاگرام نشر آرما خونده بودم و رفته بود جزو علاقه مندی هام. داستان یه دختر نوجوان مسلمان فلسطینی الاصل، متولد و ساکن استرالیا که تصمیم می گیره باحجاب بشه و تردیدها و محدودیت ها و مشکلاتی که این مساله در برخورد با دوستان و مدرسه و مردم جامعه  براش به وجود میاره، که با نثر داستانی روون و جالبی روایت شده و تا از این‌جا که حدود یک سومش رو خوندم برام جذاب بوده.