543

دوران بچگی، مواقعی که با داداش اولی دعوا می کردیم _که اصلا هم تعداشون کم نبود!_ یکی از کارامون این بود که بی وقفه به هم بگیم دیوونه و اصلا کم نیاریم! بعد مامان طفلکی که سرسام می گرفت از سر و صدای ما، با یه لحن کلافه می گفت: «دیوونه منم که شما رو زاییدم!»

حالِ اون موقع مامان رو الان موقع دعواهای تموم نشدنی گل پسر و خانم کوچولو درک می کنم! مثل دعوای طولانی و پر سر و صدا و البته خون بار امروزشون! بله خون بار چون در اثر ضربه ی خانم کوچولو، دماغ گل پسر خون اومد و من کلی وقت مشغول تمیز کردن و آب کشیدن لکه های خون از روی زمین بودم!!!


خسته ام!


نظرات 1 + ارسال نظر
Amir سه‌شنبه 26 دی 1396 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام - جدنی ؟ خون بار ؟ حالا سر چی بود ؟ بعدش که خانم کوچولو خون دید واکنش خاصی نشون نداد ؟

+ ما خونه داییم اینا دعوت بودیم ، اونا هم یه دختر کوچولویی هم سن و سال دختر شما دارن ، خانم کوچولوی ما داشت تخم مرغ میخورد ، بعد خواهرم که رو مبل نشسته بود دچار حمله آسم شد و نفس تنگی و اینا ، البته اینجور موقع ها اسپری میزنه ولی این خانم کوچولو یه جوری خواهری رو نگاه میکرد که من یادم نمیره ، تخم مرغ دستش بود و دستش رو دراز کرده بود سمت خواهری که بده بهش بخوره خوب شه تا دیگه اونطوری نفس نکشه!

سلام. هیچی! از همین دعواهای بی بهانه خواهر و برادری بود! واکنش خاصی هم نشون نداد. فقط اعلام کرد زمین خونی شده.

چه جالب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد