540

دیروز بعد از ظهر که بعد مدت ها شازده حسابی با بچه ها بازی کرد و صدای جیغ و خنده شون کل خونه رو برداشته بود، عصر که با گل پسر نشستیم قرآن تمرین کردیم و کلی لذت بردم از پیشرفتش و شب که بعد از خوابیدن گل پسر و شازده، خانوم کوچولو روی پاهام نشسته بود، در حالی که چشمای سیاه درشتش برق می زد و موهای منگوله ایش انگار دور صورتش رو قاب کرده بود، برام با اون لحن شیرینش حرف می زد و ریز ریز می خندید، زندگی خیلی قشنگ به نظر می رسید!  انرژی بچه ها همه ی ناراحتی ها رو دور کرده بود و امید و شادی اومده بود تو وجودم. امروز هم این هوای لطیف و پیاده روی زیر بارون تونست حال خوبم رو  برای یه روز دیگه تمدید کنه! 

انگار راسته که می گن زندگی همیشه قشنگی هاشو داره...