ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دیروز بعد از ظهر که بعد مدت ها شازده حسابی با بچه ها بازی کرد و صدای جیغ و خنده شون کل خونه رو برداشته بود، عصر که با گل پسر نشستیم قرآن تمرین کردیم و کلی لذت بردم از پیشرفتش و شب که بعد از خوابیدن گل پسر و شازده، خانوم کوچولو روی پاهام نشسته بود، در حالی که چشمای سیاه درشتش برق می زد و موهای منگوله ایش انگار دور صورتش رو قاب کرده بود، برام با اون لحن شیرینش حرف می زد و ریز ریز می خندید، زندگی خیلی قشنگ به نظر می رسید! انرژی بچه ها همه ی ناراحتی ها رو دور کرده بود و امید و شادی اومده بود تو وجودم. امروز هم این هوای لطیف و پیاده روی زیر بارون تونست حال خوبم رو برای یه روز دیگه تمدید کنه!
انگار راسته که می گن زندگی همیشه قشنگی هاشو داره...