529

یه بنده خدایی هست از عروس های فامیل شازده، که با وجود گرم و صمیمی بودنش انرژی منفی ای که از خودش ساطع می کنه  خیلی بالاس، نمی شه پای صحبتش بشینی و ناله و شکایت نشنوی! یادمه اولین باری که اومده بود خونه ی ما و هنوز چندان با هم صمیمی نشده بودیم تمام  وقت از مشکلاتش با شوهر و فامیل شوهرش حرف زد! و خیلی برای من عجیب بود که کسی تو اولین برخورد نزدیک، همه ی مشکلات و ناراحتی هاشو رو کنه! بعد ها شرایط طوری شد که رفت و آمدمون بیشتر شد و هربار این داستان به شکلی ادامه داشت. بارداری خانم کوچولو با بارداری اول اون  هم زمان بود و کلا تو همه ی دیدارهای اون مدت علاوه بر ناله های معمولش از شوهر و خانواده اش یا حرفش سختی ها و بدحالی های ناشی از بارداری بود یا ضعف بعد زایمان و بعد هم سختی های بچه داری! 

من اوایل سعی می کردم بهش بفهمونم نگاهش زیادی منفیه و نباید این قدر روی جنبه ی بد مسائل کلید کنه و هر کس یه مشکلاتی داره ولی هیچ فایده ای نداشت و آخرش یه جورایی محکوم می شدم به عدم درک داشتن! اینه که کلا بی خیال شدم و در عوض ارتباطم رو کمتر کردم، چون اصلا حوصله ی دریافت انرژی منفیش رو نداشتم!

دیشب تو مراسم ختم یکی از اقوام بعد مدت ها دوباره همصحبت شدیم، همراه دو تا خانم دیگه که همگی تو یه رده ی سنی هستیم. متولد نیمه ی اول دهه شصت. حرف سن و سال که شد اونا زدن تو این خط که سنمون رفته بالا و داریم پیر می شیم و این صحبتا. بعد هم دوست مزبور گفت:«من هر وقت عکسای عروسیم رو می بینم غصه ام می گیره و به شوهرم میگم حیف چه جوون بودم. حالا از بین رفتم و پیر شدم!!!» یعنی دقیقا عکس کاری که من همیشه انجام می دم! چی؟ یه موقع زل می زنم به چند تا عکسی که از عروسی مون رو دیوار اتاق خوابه و به شازده می گم:«ماشاالله می بینی من روز به روز بهتر می شم! جاافتاده شدم قشنگ تر شدم! مثل قالی کرمون!!!!!» _به قول شازده اعتماد به سقف دارم من!_  اینو اون جا هم تعریف کردم و کلی خندیدیم!

خلاصه این که می خوام بگم نگاهی که آدم به خودش و زندگیش داره مهم ترین عامله تو احساس خوشبختی و شادابی یا برعکس حس بدبختی و بیچارگی! و این که ما هر نگاهی به خودمون داشته باشیم ناخودآگاه اون رو به دیگران هم القا می کنیم.

پس یه کم بیشتر قشنگیای زندگی رو ببینیم و خدا رو بابتشون شاکر باشیم و بیشتر خودمون رو دوست داشته باشیم تا زندگی شیرین تر بشه رفقا! 

اینم از نصیحتای مادربزرگانه ی بنده! باشد که همگی رستگار شویم!


نظرات 6 + ارسال نظر
خندان سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 11:46 ب.ظ

احسنت به این دیدگاهت

تیرداد چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 01:36 ب.ظ

خنده وسط مراسم ختم!!!واقعا کهههه.

قوری چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 02:15 ب.ظ http://ketriyoghoriii.blogfa.com

بنده خدا همش در حال غر زدنه یکی از نزیکان منم متاسفانه این مدلی هست . توی مهمونیا من تمام تلاشم و میکنم که از دستش در برم
دلش میخواد ما هم باهاش هم دردی کنیم . بگیم اره تو راست میگی
دفعه اخر با یه سوز و اه و ناله ای حرف میزد راجع اینکه مادر شوهر و پدر شوهرش باید با ماشین اینا برن مهمونی . بعد اینا جاشون تنگ میشه می دونی بدیش چیه . دخترش هم مثل خودش شده . امکان نداره بشینه کنارت و غر غر نکنه ( همش 16 سالشه)

بله. برای همینم همیشه خدا دلخور و ناراحته!
چه مشکلات بزرگی داره آشناتون!
رفتار مادر واقعا تاثیر میذاره رو رفتار بچه ها.

نیکادل چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 10:19 ب.ظ

وای منم فکر میکنم وارد سی که شدم خیلی قشنگ تر شدم
چرا آخه آدم اینطوری باشه. زندگی همیشه قشنگه علی الخصوص وقتی درک آدم بیشتر میشه و همینطور صبرش

خب خدا رو شکر که شما هم با من موافقی!
اصلا دهه چهارم از هر جهت عالیه!

یاسمن پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 02:06 ق.ظ http://yasaman1387.blogfa.com/

موافقم یک کم باید ملایم تر فکر کنیم و هی منفی بافی نکنیم.

Amir پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 01:29 ب.ظ http://mehrekhaterat.blogsky.com/

من خودم یکی از همون هایی بودم که انگشتم رو میگرفتم سمت این و اون و میگفتم اینا ، شما ، همه ، ملت ، یوفوها و ملائک ، خدا ، جهنمی ها ، اروپایی ها ، امریکائی ها ، نواحی جنوب شرق آسیا ، بندر استارخان اینا ، همه مقصرن الا من

یه روز به خودم اومدم دیدم تا کی به بقیه گیر بدم ، انگشت من که به بقیه اشاره میکنه 3 تاش سمت منه ، حالا اونایی که مثل اون موقع من بودن و هی ناله میکنن یا تا اخر عمر همینطوری میمونن یا یه روزی یه جایی به خودشون میان و میگن شاید یه کم تقصیر ما خودمون هم باشه


کسی که خودش رو قبول نداره و به خودش برچسب میزه نباید انتظار داشته باشه بقیه بهش برچسب نزنن - یادتون زمانی که پست های مثبت اندیشی رو گذاشتم گفتین که یه مدت تو نخش بودین بعد دیدین برا شما جواب نمیده و گذاشتینش کنا ؟

بعد گفتین که آموزه های دینی چیزهای بهتری رو گفته ، بله من هم به این نتیجه رسیدم اما می دونید مشکل چیه؟ اون کسایی که باید نگاه متفاوت رو به ما یا حداقل به من دادن کت و شلواری بودن که ایت و روایت میخوندن ، امثال دکتر ازمندیان

گاهی موقع ها اونا که تو مسیر موفقیت هستن یا دارن گام میزنن یه چیز میگن که بقیه که تو فاز گیر دادن هستن نمی فهمن یعنی چی ، من نه تقدیر رو قبول دارم و نه سرنوشت رو ، من الان به این نتیجه رسیدم که در یک هزار تو زندگی مکینم و انتخاب میکنیم از کدوم گیت وارد شیم ، خوب باشیم ، غر زدنه باشیم ، ضعیف باشیم ، شجاع باشیم و ...

این ادما که خودم و امثال گذشته من باید یا یکروز تصمیم بگیرن برای تغییر یا اینکه منزوی میشن و از همه فرار میکنن و اگه بیان تو جمع جذب ادمایی مثل خودشون میشن یا درصدد میشن که بقیه رو همفکر خودشون کنن و اگه نتونن کلی ناراحت میشن بعد به غیر همفکرا برچسب میزنن

باید منطقی باهاشون صحبت کرد ، اگه قانع نشدن ازشون دوری کرد ، باید خودشون به نتیجه اینکه یک تغییر برسن ، برسن

بله درسته! بسیار عالی.
ممنون از کامنت مفصلتون
موفق باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد