520

از سفر برگشتیم. یک سفر کوتاه به همراه خانواده ام. خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودیم و مامان به برادر بزرگه که پیشنهاد این سفرو داده و جاشو جور کرده بود، گفته بود اگه گلی نیاد منم نمیام، چون بچه ام چند وقته هیچ جا نرفته! بازم به مامان ومحبت مادرانه اش!

 دوست داشتم این سفرِ بعدِ مدت ها مون طولانی تر باشه و حسابی حال و هوامون رو عوض کنه، که خب به خاطر مدرسه ی گل پسر و کار شازده نمی شد که بشه! در واقع ما از فرصت طلایی زمان بچه مدرسه ای نداشتنمون برای مسافرت رفتن بی دغدغه اصلا استفاده ی درستی نکردیم، فرصتی که دیگه برنمی گرده!

از لحظه ی برگشت تا دو ساعت بعدش مشغول بودم. خالی کردن چمدون و سبد خوراکی ها، جابجا کردن وسایل، شستن و پهن کردن لباس ها، حمام کردن بچه ها... اونم بعد از خستگی هشت ساعت تو جاده بودن!

تا چند سال پیش همیشه بعد از برگشت از سفر، خیلی راحت چمدون و وسیله ها رو می ذاشتم  یه گوشه، دوش می گرفتم و ولو می شدم. فرداش که خستگیم در می رفت می رفتم سراغشون، اما الان کدبانوی درونم به هیچ وجه چنین راحت طلبی هایی رو قبول نمی فرمایند! 

تو خود سفر هم همین وضع بود و با وجود بعضی همسفران خیلی آرامش طلب، بنده  به سان فرفره ای بین آشپزخانه و هال و حیاط در حال چرخش برای پذیرایی و جمع و جور و شستشو بودم و علی رغم خستگی خدا رو شکر می کردم که این بنده شو شل و وارفته و بی حس و حال خلق نکرد!

یک لیوان چای خوردم و می خوام یه کم کتاب بخونم تا چشمام خسته بشه و آماده بشم برای یه خواب عمیق...