508

با هر کدوم از امور مربوط به بچه مدرسه ای داشتن بتونم کنار بیام، با این قضیه ی کاردستی و تحقیق کنار نمیام! اسمشه کار دانش آموزیه اما در اصل تکلیف والدینه و منم نه علاقه ای به انجامش دارم نه حس و حالش رو، هر چند که در هر حال آش کشک خاله اس!

امروز تو راه برگشت از مدرسه مقوا خریدیم تا ساعتی رو که از هفته پیش معلم گل پسر گفته بود و تا آخر هفته باید تحویل مدرسه داده می شد، درست کنیم. وقتی رسیدیم خونه فهمیدم یه مکعب مقوایی هم باید  بسازیم و یه کار نیمچه تحقیقی هم دارن!

در نتیجه بیشتر وقت امروز عصرم به درست کردن کاردستی و دیکته کردن تحقیق به گل پسر گذشت! در نتیجه تر شام درست نکردم و اعلام کردم باید حاضری بخوریم! دیگه کاردستی و شام که با هم نمی شه! مگه من چه قدر توانایی دارم؟! 


507

چند سال پیش که کلاسای روان شناسی سرای محله رو می رفتم، خانم مشاور مدرس، تأکید داشت برای تربیت بهتر بچه ها گاهی یه سختی هایی رو بهشون بدیم و نذاریم همیشه همه چی  براشون حاضر و آماده باشه تا لوس و نازپرورده نشن و بعدها راحت تر بتونن با مشکلات زندگی کنار بیان. یکی از مثال هاش هم این بود که همیشه بچه ها رو با ماشین شخصی نبرین و بیارین. گاهی هم رفت و آمد شون باید پیاده یا با وسایل نقلیه ی عمومی باشه. 

من به شخصه  به این مسأله خیلی معتقدم و خیلی برنامه ها رو در این مورد داشتم و دارم. همین مثال خانم مشاور رو هم زیاد پیاده کردم. خیلی روزها صبح ها گل پسر رو پیاده بردم مدرسه تا هم خودم پیاده روی کنم، هم گل پسر خیلی ماشینی نشه!  خیلی روزا هم برای رفتن به خونه ی مامان سوار مترو شدیم و ماشین نبردیم که خیلی هم مورد استقبال بچه هاس این مترو سواری!

حالا که بعد چند سال ماشین داشتن، چند ماهه ماشین زیر پام نیست و خیلی کارها و خریدهام می مونه، دیگه نمی تونم راحت سوار ماشین بشم و گاز بدم هر جا می خوام برم، واسه خریدای ضروری و  برگردوندن گل پسر از مدرسه و گردش بردن بچه ها باید پیاده راه بیافتم تو خیابونا_ اونم بعد عادت زیادی که به ماشین سواری پیدا کرده بودم_  به نظر می رسه علاوه بر سختی دادن های گهگاه به بچه ها، انگار لازم بود خودمم یه سختی هایی رو بکشم و خیلی خوش به حالم نباشه. هر چند امیدوارم این وضعیت زیاد طولانی نشه !