481.صبح دل انگیز!

صبح بعد از این که گل پسر رو راهی کلاس فوتبال می کنم، پنجره رو باز می کنم تا هوای خونه عوض بشه و پتو و بالش میارم روی مبل  تو هال که خنک تره و کم نورتر یه کم بخوابم . شب ها که دیر می خوابیم و بعد از ظهرها هم با وجود سر و صدای بچه ها نمی شه خوابید، تنها فرصت خواب صبح هاس که سعی می کنم هیچ جوره از دستش ندم!

چشمام تازه گرم شده که یه وانتی توی کوچه صدا می زنه: «سبزی تازه، پیاز، سیب زمینی...» غلت می زنم و صبر می کنم صدا قطع بشه تا به بقیه ی خوابم ادامه بدم. این بار دارم خواب می بینم که یه صدای بلندتر تو کوچه می گه: «آهن آلات، ضایعات، لوازم منزل، خریداریییییییییم»! با کلافگی خودمو جابجا می کنم و سعی می کنم دوباره بخوابم که یه وانتی دیگه از پشت بلند گو می فرمایند: «خیار و موز و زردآلو، گیلاس داریم با آلبالو»!!!! ایشون طبع شعر هم دارن گویا! 

 اصلا قصد ناامید شدن ندارم که تلفن زنگ می خوره. از این تماس های تبلیغاتی روی اعصاب و من با خونسردی تلفن رو قطع می کنم! چشمامو می بندم و با خواب کلنجار می رم که دیلینگ زنگ واحدمون رو می زنن از چشمی نگاه می کنم، یه دستی به موها و لباسم می کشم و درو باز می کنم. خانم همسایه روبروییه و می خواد بدونه اسم مدیر جدید ساختمون چیه و تو کدوم واحده. بعد هم سر درد دلش باز می شه که یکی از همسایه ها موقع خروج از پارکینگ زده به ماشینش، سپرش رو داغون کرده و اصلا هم به روی خودش نیاورده. که عجب زمونه ی بدی شده و مردم به هم رحم نمی کنن و این جور صحبت ها! 

خانم همسایه که می ره، گل پسر بر می گرده و یه کم بعدش هم خانم کوچولو از خواب بیدار می شه! منم کسل و خوابالو بدون حوصله ی انجام هیچ کاری روی مبل نشستم و خمیازه می کشم!

چه صبح دل انگیزی!!!