445. از خاطرات بچگی

تو مطب دندون پزشکی خیلی معطل شدم و وقتی برگشتم خونه آخر شب بود. درو که باز می کنم می بینم لوسترا خاموشه و صدای شازده از اتاق میاد که داره واسه بچه ها قصه می گه. قصه کدو قلقله زن! چادر و روسری مو در میارم و خوشحال از این که مسوولیت قصه گویی امشب از دوشم برداشته شده لبخند می زنم. بعد یهو می رم به دوران بچگی. به اون معدود شبایی که جای مامان, بابا برامون قصه می گفت و قصه اش هم همیشه یه چیز بود. پادشاهی که سه تا دختر داشت و یه بار تصمیم  گرفت علاقه دختراشو به خودش امتحان کنه. ازشون می پرسه هر کدوم چه قدر دوستش دارن. دختر اولی می گه اندازه عسل, دومی می گه اندازه قند و سومی می گه اندازه نمک! پادشاه از جواب دختر سوم خیلی ناراحت می شه, فکر می کنه دوستش نداره و از کاخ بیرونش می کنه... بعد مدت ها دلش برای دختر سومی تنگ می شه, با پرس و جو پیداش می کنه و می ره خونه اش. دختر هم برای پدر یه سفره مفصل با انواع غذاها تدارک می بینه, اما همه غذاها بی نمک بودن! وقتی پادشاه از اون غذاهای خوش و آب رنگ بی نمک می خوره تازه به ارزش نمک پی می بره و می فهمه که وقتی دخترش بهش گفته بوده اندازه نمک دوستش داره به خاطر بی علاقگیش نبوده و واقعا خیلی بهش علاقه داشته! 

بابا هر بار, چند دفعه وسط قصه گفتن خوابش می برد و من و داداش بزرگه باید صداش می زدیم و می گفتیم تا کجای قصه رو گفته تا ادامه شو تعریف کنه و با این وضع  اون قصه مدت زیادی طول می کشید تا کامل گفته بشه و گاهی هم که به آخر نمی رسید اصلا!

 
یهو دلم می گیره وقتی این تصویر رو می ذارم کنار الان بابا , که این قدر لاغر و بی حال و مریض احواله. کی  من این قدر بزرگ شدم و مامان و بابا این قدر پیر و شکسته؟؟؟ این روزا بر عکس قبل گاهی عجیب دلم پر می کشه بزای این که برگردم به بچگی. روزایی که من سرخوش و خوشحال بودم و مامان و بابا سالم و جوون...