419

گاهی دلم می خواد می تونستم‌ خانوم کوچولو رو تو این سن دو سالگیش نگه دارم! حالا که این قدر شیرین زبون و خواستنیه٬ می چرخه تو خونه شعرای نصفه نیمه می خونه و برای خودش حرف میزنه٬ مدام سوال می پرسه و ازم می خواد که براش قصه بگم! بعد دلم تنگ می شه برای وقتی که گل پسر همین سنی بود و عکسای اون‌ موقعش رو که می بینم هوس می کنم یه بار دیگه اون قدری بشه و من بغلش کنم و فشارش بدم به خودم...

اینا که هیچ‌ کدوم ممکن نیست. فقط می شه سعی کرد بهترین استفاده رو از این دوره طلایی برد که با وجود همه محدودیت ها و سختی هایی که داره عجیب شیرینه و البته زود گذر! بچه ها خیلی زودتر از اون چیزی که مادرا انتظارش رو دارن بزرگ می شن!


برادرزاده شازده دو روزه به دنیا اومده٬ و وقتی تو  بیمارستان  به صورت معصوم دختر کوچولویی که فقط چند ساعته  از یه دنیای دیگه وارد دنیای پرهیاهوی ما شده  زل می زنم٬ کلی حس خوشایند می ریزه تو وجودم! می رم به دو سال پیش که خانم کوچولو تو همون بیمارستان به دنیا اومد و اون روزای اول بعد تولد بچه ها که ملغمه ایه از کلی احساسات تازه و عجیب و بعضا ضد و نقیض! دلم‌ برای نوزادی بچه هام تنگ می شه... این که بچه ها این قدر زود بزرگ می شن خوبه یا بد؟!


هوای دلم‌ مثل هوای شهرم بعد مدت ها گرفتگی٬ آبی و آفتابی شده! این که مدل به مدل آشپزی می کنم و خونه مرتبه و من خوشتیپ هم‌ نشونه اش! 

نظرات 7 + ارسال نظر
ترنج دوشنبه 21 دی 1394 ساعت 08:26 ب.ظ http://http://shaparak75.blogfa.com/

منم خیلی دلتنگ روزای کودکی بچه ها میشم

سمیه سه‌شنبه 22 دی 1394 ساعت 09:02 ق.ظ

خدا حفظ شون کنه ،‌ منم موافقم تو همین دو سالگی بمونن یا کاش می شد این سن نوجونی رو بپرن همون سنی که زشت می شن و بد اخلاق و با عالم و ادم دعوا دارن و نچسبن و هیشکی رو قبول ندارن و...

سلامت باشین.
ان شاالله از همه دوره های زندگیشون به سلامتی بگذرن.

کوثر چهارشنبه 23 دی 1394 ساعت 05:37 ب.ظ http://manare.blogsky.com

سلام
شبیه همین آرزو را وقتی خواهرزاده ام، 6 ماهه بود کردم... کاش در همین سن می ماند. حالا که خوردنی شده، هنوز هم راه نمی رود که بخواهیم دنبالش رژه برویم.
همان وقت خواهر تعریف کرد که در اینترنت می خواند که بچه ای 19 سال است که دو ساله مانده. یک بیماری خیلی نادر... فقط کمی پوستش لطافتش را از دست داده.
یک لحظه تصور کنم اگر خدایی نکرده چنین اتفاقی برای خواهرزاده ام می افتاد...
واقعا دیگر نه شیرین بود، نه دوست داشتنی. فقط آدم می نشست و غصه می خورد...
زندگی همین تغییراتش، شیرینش می کند. همین بزرگ شدن ها و یکسان نبودن ها...
ان شاءالله همیشه سالم و سلامت باشی.

سلام
بله این که درسته!
انشاالله به هم چنین.

جواهربازار پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 09:40 ب.ظ http://bazarjavaher.rozblog.com/

خدا حفظ کنه همه بچه ها رو و سلامت باشن و عاقبت بخیر بشن ان شاء الله.

و خب واسه همین بود که شاید مادرهای قدیم یه دو جین بچه میاوردن! هزار ماشالله. که همیشه برای سالهای از دست رفته یه بچه کوچیک برای رفع و رجوع دلتنگیشون داشته باشن. روانشون شاد.

انشاالله
شاید! البته اون موقع شیوه زندگی کلا این جوری بود!

جواهربازار جمعه 25 دی 1394 ساعت 03:41 ب.ظ http://bazarjavaher.rozblog.com/

مادر خلاق:

http://media.lipy.com/image/2/creative_mother_20131206135526.jpg

afarin شنبه 26 دی 1394 ساعت 12:34 ب.ظ

زهرام دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 01:18 ق.ظ http://zkh.blogsky.com

سلام،خدا شکر که خوبی از این دوران نهایت لذت ببر چون خیلی زود میگذره. هر کاری که فکر میکنی لازمه براشون بکن .

سلام
ممنون. سعیمو میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد