402. روز خوب٬حال خوش

بعضی از روزها خیلی خاص و به یاد ماندنی می شن! مثل روزایی که تمام مدتش با دوستای خوب به گردش و گفتگو و خنده بگذره! 

تو این هفته بعد از مدت ها چنین روز خوبی رو داشتم و چه قدر هم که بهش نیاز! با یه گروه از دوستان نازنینی که اول مجازی بودن و یک ساله که حقیقی شدن٬ صبح دوشنبه تو امامزاده صالح قرار گذاشتیم. بعد از زیارت و نماز ظهر و عصر راهی یه سفره خونه تو بازارچه تجریش شدیم و یه نان داغ کباب داغ فرد اعلا زدیم‌ بر بدن! و چون‌ کلی بچه همراهمون بودن که داشتن اونجا رو می ترکوندن و در شرف این بودیم که از سفره خونه بیاندازنمون بیرون٬ رفتیم پارک! بچه هامون تو چمن و خاک و خل وول خوردن٬ ما هم گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم! 

موقع برگشتن که شد٬ یکی از دوستانی که خونه اش نزدیک بود نسبتا٬ پیشنهاد داد که بریم اون جا. اکثرا می خواستن برگردن خونه خودشون اما من و سه نفر دیگه پیشنهادشو قبول کردیم! هوا گرم بود و خسته بودم! حال نداشتم تو اون وضع تا خونه خودمون برم. رفتم اونجا که یه استراحتی بکنم و بعد از شازده بخوام بیاد دنبالم! خونه اون دوستمون جالب ترین بخش اون روز بود! جلوی کولر ولو شدیم٬ شربت و میوه و چایی خوردیم و باز شروع کردیم به حرف زدن و خندیدن اما با شدت بیشتر! شب هم که شوهرامون اومدن دنبالمون٬ صاحبخونه همه رو شام نگه داشت و همسران هم با هم آشنا شدن و حالا اونا شروع کرده بودن به صحبت با هم و ول کن نبودن!


اون روز حالمو خیلی خوش کرد! سعیم اینه اون حال خوش رو فعلا نگه دارم. برای همین هم مهمونی فامیلی آخر هفته رو که هیچ حوصله انرژی های منفی شو نداشتم خیلی شیک پیچوندم!