احوالات این روزها

یکی از تفاوت های دوست داشتنی ماه رمضان با ماه های دیگه, زیاد شدن مهمونی ها و دید و بازدیدهاس. مهمونی های افطار رو خیلی دوست دارم و امسال هم الحمدلله اولین مهمونی افطار خانوادگی رو ما برگزار کردیم!

بعد اون سه تا افطاری دیگه رفتیم. خونه مامانم, مامان شازده و خونه مامان بزرگم که دخترعموم برگزارش کرده بود.(به خاطر زمین گیر شدن مامان بزرگم حدود یک ساله که همه دوره های فامیل پدری تو خونه مامان بزرگ برگزارمی شه.)

تو افطاری خونه مامان شازده با 50 تا مهمون,چند مدل غذا و بدون هیچ ظرف یک بار مصرفی, وضعیت آشپزخونه می شه گفت در حد سونامی بود! بعد افطار هر چی جمع می کردیم و می شستیم و جابجا می کردیم, انگار نه انگار! به نظر می اومد ظرف هامی زان که کم نمی شن! دیگه ساعت یک نصف شب از شدت خستگی و درد پشت یه گوشه ولو شدم! تازه قبل افطار به خاطر آتیش سوزوندن های خانم کوچولو نرفته بودم کمک, وگرنه نمی دونم به چه حالی می افتادم!!!

تو مهمونی خونه مامانم به خاطر کمردردش و این که حرص و جوش نخوره و بهش فشار نیاد, خودم با کمک برادرها کارها رو گرفتم دستم و با این که غذا رو از بیرون گرفته بودن, پذیرایی و شستشوی ظرف ها و جابجا کردنشون کلی وقت و انرژی گرفت و حدود یک نصف شب, له و خسته برگشتیم خونه!



مهمونی بعد اوضاع از این ها هم اسفناک تر بود! درسته که کار خاصی نکردم و خسته نشدم, اما روانم فرسوده شد. از یه طرف حال پدربزرگم خیلی بد بود, از یه طرف دیگه پسرعمه ام و خانومش به مشکلات شدید برخوردن و حال خانومش به خاطر باز شدن پای یه زن دیگه به زندگیش خیلی بد بود. کلی باهام حرف زد, درد دل کرد, گریه کرد و دور از چشم بقیه مشاوره حقوقی گرفت برای مطالبه مهریه و نفقه اش.

این ها این قدر اعصابم رو به ریخت که تا چند روز حالم گرفته بود. بعدش هم عمه ام زنگ زد و یه مشاوره حقوقی از طرف پسرش ازم گرفت. از اون طرف شازده که این روزها غرق در مشکل و گرفتاریه تا وقت آزاد پیدا می کرد یه دور پیاده روی رو اعصاب من می رفت! هیچ گردش و تفریحی هم تو کار نیست با وجود این همه برنامه های مختلفی که تو سطح شهر به خاطر ماه رمضان گذاشتن! دیگه یه جورایی حس خل شدن و افسردگی بهم دست داده بود!

برای همین با وجود این که زیاد اهل نق زدن نیستم, تو گروه دوستانه ای که تو تلگرام دارم سر درددلم باز شد و کلی حرف زدم و غرغر کردم! چند تا از دوستام گفتن تو که همیشه انرژی مثبت می دادی و همه چی رو راحت می گرفتی چرا این جوری شدی؟! اما بعدش سر درد دل بقیه هم باز شد! یه شب تا سحر و فردا بعد از ظهرش همه حرف زدیم, ناراحتی هامونو گفتیم, به هم راهکار دادیم, مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم... بعدش تا حد زیادی آروم شدم. اقلا این که فهمیدم مشکلات من فقط مخصوص من نیست و خیلی ها مشابهش رو دارن!

اینم از وضعیت این روزهای ما! الان دلم یه مهمونی شاد بدون کوزتینگ می خواد و یه تفریح درست و حسابی! اللهم الرزقنا!


نظرات 12 + ارسال نظر
نوا جمعه 12 تیر 1394 ساعت 12:39 ق.ظ

خسته نباشین
یه پیشنهاد یه روز وسط هفته افطاری خودتون را بردارین ببرین دریاچه اون قسمت های اخرش خیلی دنجه بچها جلوی دریاچه بازی کنن شما هم پشت نیمکت های روبه اب بشینین حالتون خوب میشه
برای ما خیلی خوب بود
یه شمال دردسترسه یه حال مناسب
البته وسط هفته شنبه ای یکشنبه ای

سلامت باشین
ممنون از پیشنهادت امادری اچه به ما خیلی دوره اصلا حسش نیست!

مگهان جمعه 12 تیر 1394 ساعت 09:43 ق.ظ http://Meghan.blogsky.com

ایشالا به زودی به مهمونی دلخواهتون دعوت شین . حالتون هم از معمولی به عالی بدل شه!

چه خانوم پسر عمه خوش بحالشه که شما فامیل دوست نیستی و طرفدار حقی...

انشاالله
آخه خیلی خانم خوبیه!

دلارام جمعه 12 تیر 1394 ساعت 01:11 ب.ظ

میشه مهمونی ساندویج بدن تو نایلون فیریزر به خدا من راضی ام

آره واقعا!!!

من و دخملی جمعه 12 تیر 1394 ساعت 01:18 ب.ظ

عی بابا این ظرفای افطاری واقعا خسته کننده است. ما که سه نفر و نصفی هستیم از پسش بر نمیاییم چه برسه به 50 نفر.
امیدوارم ازین به بعد همش شادی و خوشی باشه دوستم

وای فاجعه بود!!!
ممنونم.

عجب داستانی داشتی با این مهمونیا!!
خسته نباشی دوستم و آمین برای اللهم ارزقنات!

ممنون از لطفت.

بلورین شنبه 13 تیر 1394 ساعت 01:53 ق.ظ http://boloorin.blogsky.com

این روزا ما هم واسه خاطر گریه های زیاد خانم گلمون یه خورده اعصابمون قره قاطی شده...یعنی کم حوصله شدیم و رفت...
واقعا بچه داری سخته اونم تو یکی دو سال اول
منم دوست دارم مهمونی برم و مهمونی بدم

خدا به همه مادرا صبر و توان بیشتر بده!

قاصدک شنبه 13 تیر 1394 ساعت 09:06 ق.ظ

ای بابا ... اول پستت فکر کردم الان میخوای از مهمونی هایی که رفتی و خوش گذشتن ها بگی گلابتون...
ولی حیف که اینجور نبود... برای خانم پسر عمه ناراحت شدم... طفلک ... چه بد... امیدوارم خدا کمکش کنه و هر چی به صلاحشه پیش بیاد....
سخته وقتی مشکلات زندگی آدمو ناگزیر میکنن به درد و دل ... دوست نداری بگی... ولی لب ها دیگه تحمل بسته موندن ندارن...
خدا خودش باید کمک کنه به همه آدم ها...

هی!
الهی آمین.

ترمه شنبه 13 تیر 1394 ساعت 10:22 ق.ظ

بعدش هم عمه ام زنگ زد و یه مشاوره حقوقی از طرف پسرش ازم گرفت. !!!...
آفرین به این عمه!!!

اونم موافق کارهای پسرش نیست اما بالاخره مادره دیگه!

مانا شنبه 13 تیر 1394 ساعت 05:23 ب.ظ

به عمه اتون مشاوره نمیدادید خب ! اخه این چه مملکتیه که مردا هرکاری میخوان میکنند بعد هزار و یک راه فرار دارن ؟؟؟؟؟؟

من اصلا راه فرار بهش نشون ندادم! بهش فهموندم زن طلاق دادن اصلا کار راحتی نیست و باید همه حق و حقق زنش رو بده.

خانم اردیبهشتی شنبه 13 تیر 1394 ساعت 10:51 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
من یک کم از مهمونی های خیلی تشریفاتی برای همین خوشم نمیاد. میزبان این قدر تو زحمت میوفته که اصلا نمی فهمه مهمونی چه جوری گذشت؟

منم ماه رمضون ها یک جورایی دلم می گیره. آدم خیلی محدود میشه.
راستی شما که به دو طرف مشاوره حقوقی دادی به نظرت در نهایت حق با کدوم بود؟

سلام
مهمونی افطار کلا کارش زیاده اونم با این جمعیت! میزبان و بچه ها و عروس ها همه به زحمت افتادن!
نمیشه گفت حق با کدومه! قضاوت کار سختیه. ب هر حال هر دو طرف ایراداتی دارن که کار به این جا کشیده.

سمیه یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 10:30 ق.ظ

سلام یعنی چی چرا من نمی تونم واستون پیغام بزارم یه کامنت طولانی خاله زنکی داشتم خوب در مورد شستن ظرفای افطار و بعضی از خانم های فامیل فرصت طلب و از زیر کار در رو و اقایون بی ملاحظه ای که افطار نکرده منتظر آب و چایی هستن و همه کارا باید گردن خانم ها باشه

سلام
چرا نمی تونین؟!
وای اینا که بخش سانسور شده پستمه!!! تو اون همه آدم به جز دو سه نفر کسی کمک خاصی نکرد!

mahna یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 11:58 ق.ظ

سلام، نماز و روزه هاتون قبول
من از خواننده های خاموش وبلاگتون هستم، امیدوارم توی این ماه مبارک روزهای خوبی داشته باشید.
میخواستم یه سوال ازتون بپرسم که اگر براتون امکان داشته باشه من رو راهنمایی کنید. یادم هست که مدتی پیش توی وبلاگتون نوشته بودید که مقداری لباس و وسایل اضافی منزلتون رو به یکی از خیریه های معتبر هدیه کردید، میخواستم بدونم میشه اون خیریه رو به من هم معرفی کنید. ممنونم

سلام.ممنونم. از شما هم قبول باشه.
من وسایل رو به کهریزک دادم. البته شماره ای ندارم باید از 118 بگیرید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد