روز همسایه

دیروز برای من روز همسایه بود! صبح بعد از این که یه چرخی تو خونه زدم و جمع و جور کردم, تصمیم گرفتم یه سر به همسایه طبقه بالایی بزنم. این همسایه مون, هم سن مامان و بابای منن و پسر بزرگشون که ازدواج کرده هم سن منه. یه دختر دبیرستانی هم دارن که از تابستون پارسال به خاطر خانم کوچولو با ما رفیق شد و بیشترر روزا یکی دو ساعتی میومد خونه مون و با خانم کوچولو بازی می کرد. خود خانم همسایه هم خیلی با محبته و چند باری اومده بود خونه مون و بعضی وقتا هم که کاری داشتم خانم کوچولو رو نگه داشته بود. اما من به جز مواقعی که کاری داشتم, هیچ وقت نرفته بودم دم خونه شون! اونا هم یه مدت بود که نمیومدن و منم فکر کردم که حق دارن! وقتی اونا این همه ابراز محبت میکنن اون وقت من یه نوک پا تا طبقه بالا نمی رم, ممکنه پیش خودشون فکر کرده باشن که از رفت و آمد باهاشون خوشم نمیاد! اینه که بالاخره دیروز با بچه ها یه سر رفتیم خونه همسایه و کلی هم تحویلمون گرفتن!



چند روزی هم می شد که تو فکر خانم همسایه روبرویی بودم. فکر می کردم یه پیرزن تنهاس و کسی رو نداره و من باید بیشتر حواسم بهش باشه! برای افطار هلیم پخته بودم و دم افطار یهو فکر کردم خوبه یه کاسه هم برای خانم همسایه ببرم. یه کاسه لعابی برداشتم, توش هلیم کشیدم, روش دارچین و کنجد پاشیدم و بردم دم خونه شون. خانم همسایه این قدر از دیدن هلیم خونگی ابراز محبت و هیجان کرد که من هم قند تو دلم آب شد و هم شرمنده شدم! چند دقیقه بعدش کاسه مو شسته شده و پر از زرشک برگردوند! چند دقیقه بعد از اون دوباره زنگ زدن. دختر همسایه بالایی بود که یه ظرف سوپ برامون آورده بود!

دیروز روز خوبی بود!


+اولین مهمونی افطار خانوادگی رو, امسال ما برگزار کردیم! روز جمعه کلی مهمون داشتیم, با کلی کار و خستگی و کلی هم حس قشنگ!


++ مانای عزیز اسباب کشی کرده به بلاگ اسکای: ماجراهای این روزهای من

منتظر شنیدن خبری از باقی بلاگفایی ها هستیم!