باران که می بارد...


هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که از دوره نوجوونی به بعد, روز عرفه ای بوده باشه که دعای عرفه رو حتی شده نصفه و نیمه نخونده باشم, هیچ عرفه ای جز امروز که حتی یه خط از دعا رو هم نخوندم و درست تو زمانی که مراسم بود و خیلی ها مشغول استغفار و نیایش, من کنار دخترم بیهوش شده بودم از خستگی...  دلمو خوش کرده بودم به این که قرار بود شب برم پیش دوستم سین _که بالاخره با تشخیص اختلال کروموزومی مجبور به سقط شد(+) _ و کمک حالش باشم و به خودم امیدواری می دادم که ارزش این کار بیشتر تر از دعا نباشه کمتر نیست که اون هم کنسل شد...


اما در کنار این, یه حس خوبی باهامه. حسی که از دیشب, موقع شروع بارون که بعد از مدت ها بی بارونی و کم آبی درست تو شب عرفه بارید تو دلم خونه کرد. این بارون یعنی مهربونی خدا اون قدر هست که این همه بدی ما از خوبی اون چیزی کم نکنه.



و خدایا من به این مهربونی بی حساب توئه که دل بستم...


عیدتون مبارک!