صبح تا شب...


دیروز بر خلاف پایانش خوب شروع شد! صبح دوستم سین اومد پیشم, پسرشو گذاشت و رفت بیرون تا یه کاری انجام بده و بعد یک ساعت برگشت. یک کم نشست و حرف زدیم و بعد هم رفت برای سونوی غربالگری نی نی تو دلیش.

مشغول ناهار پختن بودم که فاطمه یه دوست دیگه ام که تو تماس تلفنی صبحمون گفته بود خیلی خسته و کلافه اس و منم گفته بودم اگه تونست بیاد خونه مون, زنگ زد و گفت تو راه خونه مونه! تا ماکارونی رو دم کردم و سالاد درست کردم با پسرش رسیدن! با هم ناهار خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم! بچه ها هم حسابی بازی کردن و خونه رو ترکوندن! حس خوبی داشتم که دو تا از دوستام یهویی مهمون خونه ام شدن. عصر با هم اسباب بازی ها و اتاق گل پسر رو جمع کردیم و فاطمه و پسرش رفتن خونه شون. خانوم کوچولو رو که از خستگی در حال غش کردن بود خوابوندم و خودمم کنارش بیهوش شدم! گل پسر هم رو مبل خوابش برد.



از صدای زنگ در بیدار شدم و گیج و منگ آیفون رو زدم. سین بود که بی حال و خسته اومد و رو مبل ول شد. رفته بود یکی از این سونوگرافی های پیشرفته و معروف که می تونست تو دوازده هفتگی جنین, جنسیتش رو تشخیص بده. با هیجان گفتم خوب بچه چی هست؟ که یهو زد زیر گریه... کپ کردم. رفتم کنارش نشستم و پرسیدم چی شده که با هق هق گفت دکتر گفته این بچه مشکل داره و زیاد به موندنش امید نداشته باش. گفته اگه نتیجه آزمایشات اولیه مشکلی رو نشون بده باید یک سری آزمایش دقیق تر دیگه بده و اگه قطعا معلوم بشه مشکلی هست, باید بچه سقط بشه... با این که این بچه رو ناخواسته _ یا به قول خودش خدا خواسته_ باردار شده بود و بچه اولش هنوز یک و سال و نیمش هم نشده, اما می فهمیدم که خیلی دوستش داره و مشکل دار بودنش و اجبار به سقط براش فاجعه اس... با همه وجود می فهمیدم اما نمی تونستم هیچ چیزی برای تسکینش بگم. دهنم قفل شده بود انگار. شوهر و پسرش هم تو ماشین بودن و گفتم بمونین که نموندن و رفتن.

بعد عذاب وجدان به شدت اومد سراغم. که چرا نتونستم آرومش کنم؟ چرا نگهش نداشتم و با اون حال رفت خونه شون؟ چرا تو همچین موقعیتی که کس دیگه ای نبود تا دلداریش بده این قدر رفیق به درد نخوری شدم؟؟؟

بعد شام که دیدم تو وایبر آن لاینه تازه شروع کردم به دلداری. اونم از نوع اینترنتی! همه حرفایی که نتونسته بودم بزنم رو براش تایپ کردم! حرفایی که استادمون هفته پیش گفته بودم رو براش نوشتم. که جنین هم قابلیت خوددرمانی داره و می تونه بیماری های خودش رو درمان کنه, هم تمام امواج مغزی مادر رو دریافت می کنه. برای همین می تونه در اثر تلقینات مثبت مادر بهبود پیدا کنه. بعد هم نمونه ای رو که مثال زده بود براش گفتم. خانومی که بعد چند سال دوا و درمون کردن به سختی باردار شده بود, اما پزشک ها تشخیص قطعی داده بودن که جنینش هم مشکل مغزی داره و هم مشکل جسمی و باید سقط بشه. اما مادر زیر بار نمیره. نه بار تو دوره بارداریش قرآن رو ختم می کنه و مرتب با بچه اش صحبت می کنه و می گه تو باید خوب بشی و سالم به دنیا بیای. و بچه کاملا سالم متولد می شه! بعد چند سال هم ازش آزمون های هوش می گیرن تو همه شون بالاتر از حد نرمال تشخیص داده می شه. همون بچه ای که گفته بودن مشکل مغزی داره. که شاید اصلا تشخیص دکتر اشتباه باشه, که همه چی رو بسپره به خدا و ازش بخواد هر چی خیر و صلاحه همون بشه...


دیروز خوب شروع شد اما تلخ تموم.

برای آرامش دوستم و سلامتی نی نی تو دلیش دعا کنین لطفا.