یا من اسمه دواء...


چند هفته پیش بود که یهویی حال مامان بزرگم (مادربزرگ پدری) بد شد. اولش ضعف و بی حالی خیلی شدید طوری که به سختی حرف می زد و دیگه قادر به دستشویی رفتن هم نبود, بعد هم خونریزی روده که کارش رو برای ده روزی به بیمارستان کشوند. تو این مدت سه بار رفتم دیدنش, هر بار رنجور تر و ناتوان تر از دفعه قبلیه. یک بار که گریه می کرد و می گفت از خدا بخواین عزراییل بیاد و منو ببره. در کنار این پدربزرگم هم هست که با وجود حواس پرتی و فراموشیش به شدت نگران مامان بزرگه و تو این مدت از خواب و خوراک افتاده...

از دو روز پیش که آخرین ملاقاتمون بود فکرم خیلی مشغولشه. علی رغم تمام خاطرات ناخوشایندی که از دوران بچگی که با هم تو یه ساختمون زندگی می کردیم برام مونده, علی رغم همه بی توجهی ها و کم محبتی ها و بداخلاقی های مامان بزرگ, دیدنش روی تخت و تو اون حال و روز نزار ناراحتم می کنه. و من رو می ترسونه از آینده مبهم خودم که نکنه منم یه روزی زمین گیر بشم و اسیر تخت مریضی و محتاج دیگران...



چه قدر دلم می خواست اون همه اصراری رو که مامان بزرگ اون روز بهم می کرد تا برای ناهار خونه شون بمونم _ و منم به خاطر این که خانوم کوچولو خوابش می اومد و گریه می کرد و باید گل پسر رو هم از مهد بر می داشتم, نتونستم_ یک بار قبلا موقعی که حالش خوب بود, بهم کرده بود...

یادم باشه که باید تو روزای خوشی و سلامتی مون بیشتر به هم توجه کنیم و با هم مهربون تر باشیم.



+ لطف کنین برای بهبودی مامان بزرگم سوره حمد بخونین.