چیزی به مراتب بالاتر از سنگ پای قزوین!

چند روز پیش یهو یاد کار و کاسبی کرده بودم و همکار و رییس قدیمی آقای وکیل! پیش خودم فکر کردم چه قدر بی معرفته که این همه از من کار کشید, اون وقت تو این مدت یه تماس نگرفت احوالی بپرسه و یه تبریک خشک و خالی برای تولد خانوم کوچولو بگه! بعد آخر شب که ازبیرون برگشتیم دیدم هم شماره اش رو تلفن خونه افتاده هم رو موبایلم! منم سرخوش فکر کردم تا اینا از ذهن من گذشت بهم زنگ زده! و صد البته هم مطمئن بود برای احوال پرسی و تبریک تماس گرفته! فردا صبحش که داشتم تو پارک قدم می زدم بهش زنگ زدم. اما زهی خیال باطل! نه تبریکی نه چیزی زود رفت سر اصل مطلب که چی؟! "من می خوام یه وام بگیرم, تو فامیلامون هم چند نفری هستن که شغل های دولتی خوب دارن و می تونن ضامنم بشن, اما نمی خوام بهشون رو بیاندازم. می خواستم شما بیاین ضامنم بشین!!! با همسرتون صحبت کنین اگه از نظر ایشون ایرادی نداشت تا امروز عصر بهم خبر بدین!!!" یعنی بی راه نگفتم اگه بگم دود از کله ام بلند شده بود! خدای من! آخه آدم هم این قدر پررو؟!


 

ادامه مطلب ...