یک روز بارانی

فصل بهار تو این چند سال اخیر برای من فصل پارک رفتن شده! از دو سال پیش که گل پسر رو  بعد تعطیلات عید تو مهد کودکی ثبت نام کردم که روبروی یه پارک بزرگه, کارم این شده که بعد برداشتنش از مهد به خاطر علاقه شدیدش به بازی تو پارک, حداقل یه ساعتی تو پارک بمونیم. یا خودم بعد گذاشتنش, برم یه دوری تو پارک بزنم و از هوا و منظره بهاریش لذت ببرم! حالا هم که بعد از چندین ماه خونه نشینی گل پسر و تلاش بسیار من و شازده جهت متقاعد کردنش برای دوباره رفتن به مهد, دوباره از اول اردیبهشت ثبت نامش کردم, برنامه همینه! با این تفاوت که امسال خانوم کوچولو هم تو این پارک گردی همراهمونه!



این چند روزه گیگول رو از شازده پس گرفتم. قبل عید ماشینش رو فروخته و با گیگول می ره سر کار. منم گفتم دیگه لطف کنه با تاکسی بره! چون مهد کودک بهمون بدمسیره. تاکسی خور نیست. پیاده هم راه طولانیه و باید از اتوبان رد شد و نمی شه کالکسه برد. گل پسر رو که می ذارم مهد, خودم با خانوم کوچولو می ریم سرای محله کلاس! خانوم های اون جا عاشق خانوم کوچولو شدن و می گن این دخترت از حالا میاد سر کلاس, پروفسور می شه! یه بار هم که نق می زد و نمی ذاشت سر کلاس بمونم, یکی از مسئولین اون جا اومد ازم گرفتش و گفت من عاشق بچه ام و برد پیش خودش خوابوندش! بعد هم که می ریم دنبال گل پسر حتما باید یه سلام بلند و بالایی خدمت پارک مربوطه عرض کنیم و هر چه قدر هم که خسته باشم و دلم بخواد برم خونه هیچ فرقی نمی کنه! گل پسر این قدر معصومانه خواهش می کنه بریم پارک که دلم نمیاد نبرمش! کالکسه رو از صندوق عقب درمیارم و می ریم سمت زمین بازی. من با خانوم کوچولو یه گوشه می شینم کتاب می خونم, گل پسر هم می ره بازی. امروز فکر کردم ما که باید پارک رو بریم, پس بهتره یه کم خوراکی بردارم و حصیری رو که تو صندوق عقبه یه گوشه پهن کنم و با خیال راحت بشینم و یه چیزی هم بخورم تا مثل روزای قبل از گرسنگی حالم بد نشه! بعد که این همه تجهیزات دنبال خودم راه انداختم و یه گوشه دنج کنار زمین بازی پیدا کردم و زیرانداز رو پهن کردم و به یه درخت تکیه دادم و مشغول کتاب خوندن و پرتقال خوردن شدم, چند تا رعد و برق زد و تا گل پسر رو راضی کنم که از بازی دل بکنه و برگردیم خونه بارون گرفت و تا برسیم به ماشین یه نمه هم خیس شدیم!

از اون طرف هم شازده گفته بود یه چک از خونه بردارم و ببرم دم دفترش بهش بدم. تو راه یه تگرگ وحشتناکی شد که نگو! خیابون ها رو هم حسابی آب گرفته بود و نمی تونستم درست و حسابی جایی رو ببینم! خانوم کوچولو هم گرسنه شده بود و گریه می کرد! با یه مکافاتی رسیدم اون جا! دیگه فکر کنم اون یه مقدار واهمه ای که از رانندگی کردن با بچه کوچیک و گریه کردنش داشتم تا حد زیادی ازبین رفت!


نظرات 10 + ارسال نظر
شیما چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 09:10 ب.ظ http://midwife21.blogfa.com

اول؟

بله!

شیما چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 09:13 ب.ظ http://midwife21.blogfa.com

بله اول...
گل پسر متقاعد شد ک بره مهد یعنی؟
خیلی کار خوبی میکنی...این روزای بهاری جون میده برای هوای باز و پارک...
بارون امروزم ک کلا تهرانو شست...منم چند تا نفس عمیق کشیدم...
زیر نم نم اخرای بارونم راه رفتم...


تقریبا!!!
آره واقعا دلم نمیاد از دم پارک رد بشم و نرم توش!
چه بارونی. اگه قسمت رانندگی تو اون بارون سیل آسا نبود بهتر بود!

آفرین چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 09:24 ب.ظ

پارک رفتن هم تو بهار صفا میده.

خیلی!

مهتاب2 چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 10:26 ب.ظ

منم عاشق اینم تو بهار برم پارک.. ولی خب بچه های من بزرگ شدن باهام نمیان.. منم تنها هستم کم میرم.

تنهایی هم خوبه! حیفه برو.

زیر این آسمون آبی (فاطیما) چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 10:43 ب.ظ

من عاشق همین کاراتم گلابتون بانوی عزیز
آدم باید تک تک ثانیه هاشو قدر بدونه و لذت ببره

تو لطف داری عزیزم.

سوینچ چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 11:14 ب.ظ http://sevinchz.blogfa

عزیزم همیشه این طوری که اگر وسایل نبرده بودی و همه اش احیتاج داشتی به یک زیرانداز و خوردنی و ... اما حالا که بردی نمیشه ازش استفاده کنی و مجبوری زود برگردی. حکمت این کارهای ضد و نقیض رو من نفهمیدم

آره واقعا! نمی دونم چرا همیشه کارا برعکس میشه!

گل بانو پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 02:26 ق.ظ http://rouzanehayegolbano.blogfa.com

قدر این روزای قشنک رو بدون گلابتون عزیز،چشم هم بزاری بزرگ شدن و دیگه کلا سلایقشون با ما متفاوت میشه..

راست می گی. خودمم گاهی از این فکرا می کنم...

برای تو پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.dearlover.blogfa.com

سلام

چه برنامه خوبی دارید این چند سال اخیر واقعا این هوای لطیف و این طبیعت زیبا حیف که استفاده نشه منم هم مثل شما توفیق اجباری دارم به خاطر بردن دخترم به محل بازی ها در پارک امسال پارک برو شدم

سلام
این بچه ها خواه ناخواه آدم رو می کشن بیرون خونه که خیلی هم خوبه!

هانیه پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام گلابتون بانو.
من به تازگی باشماآشناشدم.خیلی ازخوندن نوشته هاتون لذت میبرم بخصوص قسمتهای مادرانه اش،چون من هم جدیدا مادرشده ام وامروزپسرکم حمزه جون دوماهش شد وواکسنش روزدم.
دوست دارم باهاتون درارتباط باشم.البته بصورت مجازی چون من ساکن اصفهانم وفاصله مون زیاده،انشاالله درکنارهمسروبچه های گلت باسلامتی وخوشحالی زندگی کنی.

سلام
ممنون از لطفتون. منم از آشنایی با شما خوشحال شدم.
خدا گل پسرتون رو حفظ کنه.

هدیه پنج‌شنبه 4 اردیبهشت 1393 ساعت 01:45 ب.ظ

چه مامان زرنگی ماشااله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد